طلايه دار محراب(3)


 





 

لباس سپاهي
 

گرد و غبار صورتمان را پوشانده بود و خسته و كوفته بوديم. اتوبوس منطقه خنجين به شهر قم رفت و آمد داشت و جز خودروهاي آموزش و پرورش و جهاد سازندگي، خوروئي به همدان رفت و آمد نمي‌كرد. هر دو خودرو، هم در اختيار بچه هاي جهاد بود و هم اختيار آموزش و پرورش از آنها استفاده مي‌كرد. يگانگي تا آنجا بود كه آموزگاران، هم جهادي بودند و هم ذخيره سپاه، وقتي خودرو نداشتيم، گاهي از مسير اراك به شهر مي‌رفتيم و دو روز طول مي‌كشيد. گاهي نيز پياده از مسير قهاوند راه مي‌افتاديم و در بين راه موتورسواران بين دو روستا سوارمان كردند و يك روزه مي‌رسيديم. اين دفعه تقريباً نيمي از راه را پياده و نيمي را با موتورسواران آمده بوديم.
يكي دو ماهي از شروع جنگ ايران و عراق مي‌گذشت. از منطقه خنجين به شهر آمديم و وارد باغ جهاد سازندگي شديم. هوز آب درخواست نكرده بوديم كه گفتند مي‌خواهيم خدمت آيت الله مدني برويم. ما هم از خدا خواسته، راه افتاديم و به محل دفتر ايشان واقع در خيابان شهدا رسيديم. به محض ورود ايشان را در لباس سپاهي ديديم. تا آن موقع پيرمرد در لباس نظامي نديده بوديم. لباس را تازه پوشيده و شكل و شمايل نو و بديعي داشتند. خودشان را ورانداز مي‌كردند تا ببينند ايرادي ندارند. ايشان به وجد آمده بودند.
حالت عجيبي به ما دست داده بود و فكر كرديم كه كاش جهاد سازندگي هم نوعي لباس را براي ارگان خود طراحي مي‌كرد و آيت الله مدني را در آن لباس مي‌ديد. ولي زمان جنگ بود و حضرت امام فرمان داده بودند كه مردم به سوي جبهه ها بروند. شهيد مدني نيز يك سپاهي شده بودند. يادش به خير، شهيد معز غلامي گفتند:«آدم ياد حبيب بن مظاهر مي‌افتد. من گفتم:«و يا مالك اشتر». با اينكه پايمان پر از آبله بود، با ديدن چنين صحنه‌اي، خستگي فراموشمان شد.
هنوز هم هر وقت لباس سپاهي را مي‌بينم وجد شهيد مدني را به ياد مي‌آورم كه با همان لباس در کنارمان نشستند و برايمان صحبت كردند و گفتند:«مواظب باشيد هر كاري مي‌کنيد.، غرور، شما را بدبخت نكند. من اگر لباس سپاهي پوشيدم، به اين دليل اين بود كه امام خميني فرمان داده‌اند و ايشان واقعاً نماينده حضرت صاحب هستند.

زير درخت چنار
 

باغ جهاد در تب و تاب يك مراسم بود. در خرداد سال 1360 قرار بود همه اعضاي مردمي جهاد در باغ جهاد جمع گردند تا از راهنمائي هاي كنگره سالگرد جهاد بهره ببرند. قرار شد در اين مراسم هر يك از مسئولين بخش ها و دهستان ها گزارش خود را آماده نمايند. براي اين موضوع تقريباً همه مسئولين دهستان ها مطالبي را آماده كرده بودند. بنا بود كه دو روز اين كنگره در باغ جهاد برگزار شود تا هم با سخنراني ها تجربيات را انتقال دهند و هم نقطه ضعف ها بررسي شوند.
وضعيت روستاها واقعاً فلاكت بار بود و هر گروهي دوست داشت وضعيت منطقه خودش را بيشتر توضيح دهد. با تلاوت قرآن برنامه شروع شد و تا شب ادامه پيدا كرد. هنوز دو منطقه را توضيح نداده بودند كه ظهر شد و عده‌اي رفتند تا آيت الله مدني را براي نماز بياورند تا از راهنمائي هاي ايشان بهره مند شويم. نماز ظهر و عصر روي چمن باغ جهاد به امامت آيت الله مدني اقامه شد. پس از آن سفره انداختند و ناهار صرف شد. بعد از جمع كردن سفره، بعضي ها كه عادت داشتند چرتي بزنند به گوشه‌اي خزيدند تا چشمشان را لحظه‌اي بر هم بگذارند. شهيد مدني آرام به درخت چناري تكيه زدند و خود را در عبايشان پيچيدند و چشم هايشان را روي هم گذاشتند. عكسي كه اغلب در پوسترها ديده‌ايد، عكس همان لحظه است كه ايشان غرق در فكرند.
بعد از ساعتي كه از گرماي هوا كاسته شد، شهيد مدني با اعلام مجري پشت تريبون رفتند و فرمودند:«تا خودتان را نسازيد و بر نفستان غلبه نكنيد نمي‌توانيد ديگران را بسازيد. مسئوليت شما جهادگران بيش از هر چيز، تهذيب نفوس مردم و تبليغ است.»
همين دستورات بود كه جهادگران را به كارهاي فرهنگي وا مي‌داشت.

پوستين بي ريايي
 

در ايام زمستان، جمعيت زيادي براي به فيض رسيدن از سخنان مرد تقوي و اخلاص و ايمان در مسجد چهلستون گرد مي‌آمدند و براي نماز به صف مي‌ايستادند. مكبر، آقاي سلطاني، صداي رسا و قشنگي داشت. همين زيبايي صوت و كلام او را به گويندگي خبر رساند و بعدها در اهواز و سپس در تهران گوينده سيما شد. او را از بچگي مي‌شناختيم. منزلشان كنار خيابان امامزاده عبدالله بود. خانواده نسبتاً مستضعف، ولي با ايماني داشت. ابتدا در هيئت زينبيه بود و مداحي را از آنجا آغاز كرده بود. هرشب هم اذان مي‌گفت. يك روز شهيد مدني در حالي كه كليجه پوشيده بودند، روي منبر نشستند. اين قضيه براي بچه‌اي كه نزديك برادر سلطاني نشسته بود، بسيار شگفت آور بود و پرسيد:«چرا پوست بره پوشيده است؟» برادر سلطاني با اشاره خواست جلوي حرف زدن بچه را بگيرد كه آيت الله مدني متوجه شدند و گفتند:«چطوري پسرم؟ مي‌خواهي كليجه‌ام را به تو بدهم؟ بچه كه از حرف زدن آقا خجالت كشيده بود، خود را جمع و جور كرد. شهيد مدني با آن لفظ شيرين تركي خود گفتند:«من چون سردم مي‌شود، كليجه مي‌پوشم، ولي پهلواني مثل تو كه كليجه نمي‌پوشد».
زيارت حضرت معصومه(س)
پس از پيروزي انقلاب به قم رفتم. نزديك حرم ديدم شهيد مدني به زيارت مي‌روند. با خود فكر كردم اگر با
ايشان به زيارت بروم، افتخاري نصيبم شده است. عبادت بي رياي ايشان را بارها در مسجد جامع و در بيتشان ديده و سخنراني هاي همراه با گريه شان را شنيده بودم و مي‌خواستم از زيارتشان بهره ببرم. با سرعت خود را به ايشان رساندم و با ادب سلام كردم. مدت زيادي نبود كه ايشان از همدان به تبريز رفته بودند. كمي حال و احوال كردند و پرسيدند:«اهل خرم آبادي يا همدان؟ عرض كردم:«در همدان خدمتتان رسيده‌ام.»
ايشان را مشايعت كردم. به در حرم كه رسيديم، ايشان برگشتند و گفتند:«اينجا قم است و من محافظ نمي‌خواهم.» منظورشان اين بود كه تنهايشان بگذارم. اطاعتشان واجب بود. من دم در ماندم و با نگاه ايشان را دنبال مي‌كردم تا وارد صحن و سپس وارد محوطه ضريح شدند. پس از ايشان وارد حرم شدم و ايشان را ديدم كه در كنار ضريح گريه مي‌كردند.

آخرين سخنراني در همدان
 

شهيد مدني خطبه اول جمعه را معمولاً درباره تقوا و خودسازي صحبت و سفارش موكد به مردم مي‌كردند كه مستضعفان و فقيران را فراموش نكنيد. ايشان مي‌فرمودند: «بر ما و شما و همه، حمايت از ولايت فقيه تكليف شرعي است. واجب است كه با تمام وجود از اين نظام دفاع و آن را حفظ كنيم. ما انقلاب كرده‌ايم، ولي نگهداري انقلاب مشكل تر است.
در خطبه دوم آخرين نماز، ايشان ناگهان فرياد برآورد كه:«در شهر خبرهائي است. اجازه نخواهم داد توطئه‌اي به سركردگي اشرار در شهر همدان انجام گيرد. براي اين موضوع از شهرباني انتظار داشتم وارد عمل گردد. اگر شهرباني هم نمي‌تواند، من وقتي تشخيص بدهم، هم شهرباني را اصلاح مي‌كنم و هم اشرار را سر جاي خود مي‌نشانم.»
فرداي آن روز شهر از امنيت ويژ‌ه اي برخودار شد. بارها با خود گفته‌ام كه اي شهيد بزرگوار! كاش الان حضور داشتي و با هشدارت جامعه را دوباره به روزهاي اول انقلاب برمي‌گرداندي.

انجمن حجتيه
 

يك روز با شهيد ضرغامي در جبهه هاي سردشت براي كمين دشمن نشسته بوديم. ايشان اهل خرم آباد بود. حرف از شهيد مدني پيش آمد و گفت من يك خاطره جالب دارم. يك روز كه خدمت ايشان بوديم، سخن از انجمن حجتيه پيش آمد. ايشان ضمن رد انجمن حجتيه فرمودند:«اينها مثل سگ عمل مي‌كنند. مواظب باشيد. اگر نان به آنها داده شود، دم مي‌جنبانند، ولي خصلت دروني شان وابستگي به كافر است و با شيطان زندگي مي‌كنند.» پرسيدم:«اين حرف را كي زدند؟ گفت:«7 سال قبل از انقلاب. زماني كه در كشور تنها گروه مذهبي، انجمن حجتيه بود و احكام و حديث به جوانان مي‌آموخت و انحراف فكري شان مثل امروز نبود يا ما نمي‌ دانستيم.»

پا كستان و شهيد مدني
 

در سال 1379 به پاكستان رفتم. قبلاً از شهيد عارف حسيني به عنوان رهبر شيعيان پاكستان اطلاعاتي داشتم، اما اين را كه ايشان شاگرد شهيد مدني باشد، نمي‌دانستم. وقتي با آقا سيد جواد هادي يكي از دوستان شهيد عارف حسيني آشنا شدم، هم زندگي شهيد عارف حسيني را برايم گفت و هم اينكه چگونه شهيد عارف حسيني زير نظر شهيد مدني تبديل به رهبر بزرگ شبعيان پاكستان شده بود. او خصلت هاي شهيد مدني را به ارث برده بود و در سرتاسر پاكستان اقدام به احداث حوزه علميه، كتابخانه، مسجد بيمارستان، درمانگاه، رسيدگي به امور ضعفا ودارالايتام كرده بود.
ديدن داماد شهيد مدني به عنوان نماينده مقام معظم رهبري و وجود دختر شهيد مدني در پاكستان نيز كه چند شبي با خانواده، در خدمتشان بوديم، جاري و ساري بودن نفوس شهيد مدني را مي‌رساند. تعريف هايي كه از آيت الله بهاءالديني در مورد ايام تظاهرات در همدان شنيدم، بسي جالب و زيبا بود و از آن جالب تر اينكه آن شبي كه خدمتشان بوديم، شهيد اسدي توسط وهابيت به شهادت رسيده بود. دختر شهيد مدني خانم او را در شهر غربت به منزلش دعوت كرد كه تسلي بخش دلش باشد.

خشوع
 

نماز جمعه بعد از پيروزي انقلاب از موقعيت ويژه‌اي برخوردار بود و جمعيت فراواني در نماز جمعه شركت مي‌كردند، اما متأسفانه مكاني براي نماز جمعه در هيچ شهري وجود نداشت. در شهر همدان به تابعيت از تهران، نماز جمعه در دانشگاه برگزار مي‌شد و چون دانشکده مهندسي، نسبت به دانشکده علوم از مركزيت بهتري برخوردار بود، تصميم گرفته شد نمازهاي جمعه ابتدا در دانشگاه مهندسي برگزار شوند. در يكي از اين نمازها يك روستايي كنارم نشسته بود و به سخنراني قبل از خطبه هاي مرحوم دكتر پروين گوش مي‌داد. ايشان در مورد گريه سخنراني كردند و مضمون صحبت هايشان اين بود كه دين ما دين گريه نيست. دين تلاش و كار و كوشش است.
هنوز خطيب نماز جمعه تشريف نياورده بودند. در پايان سخنان دكتر پروين بود، شهيد مدني تشريف آوردند. از وسط جمعيت مردي به پا خاست و براي سلامتي روحانيت مبارز با درخواست سه صلوات، جمعيت را براي سخنراني خطيب نماز جمعه آماده كرد. سال 1358 و نزديك ماه محرم بود. آيت الله مدني پشت تريبون رفتند و با گفتن بسم الله شروع كردند به گريه كردن. پنج دقيقه‌اي گريه كردند و مردم هم به تبعيت از ايشان گريستند. بعد از پنج دقيقه دست هايشان را بالا گرفتند و چند دعاي بلند كردند و مردم هم آمين گفتند. بعد از خطبه ها و اتمام نماز راهي منزل شديم. وقتي اخبار را گوش كرديم، شنيديم كه حضرت امام هم در مورد گريه كردن صحبت كردند. از آن به بعد گريه براي حضرت امام حسين (ع) به عنوان يك ارزش ثبت شد.

برآوردن حاجت مؤمن
 

بني صدر به دنبال شكايت مباشرين از جهاد سازندگي، شخصي به نام شريفي را از تهران فرستاده بود كه از مباشرين خان حمايت مي‌كرد. مباشرين مي‌خواستند جهاد تابع آنها باشند و جهاد گران هم كه به دستور حضرت امام خميني از مستضعفين حمايت مي‌كردند، به دنبال دستگيري از مردم فقير بودند. در روستاي ركين از بخش هاي خنجين، مباشرين خان قسمتي از مسجد را تصرف و به كاهدان تبديل كرده بودند. مرحوم مشهدي ابوطالب، اهدا كننده زمين مسجد با مباشر درگير بود و مأمور بني صدر علناً از مباشر حمايت مي‌كرد. يك جلسه ده دوازده نفره از بچه هاي جهاد سازندگي خدمت حاج آقا رسيديم و در مورد اذيت و آزار بني صدر در منطقه گزارشي را ارائه داديم.
ايشان جهاد گران را مورد تفقد قرار دادند و اشك چشمانشان را پر كرد و گفتند:«آخر كدام مأموري است كه نداند مسجد نبايد كاهداني شود؟» بعد فرمودند:«نيرومندترين فرد كسي است كه بر نفسش پيروز شود. اسلام مي‌خواهد كارهاي خوب را افراد نيكوكار انجام دهند. برويد با نفستان مبارزه كنيد تا مثل بعضي، مسجد را كاهدان نكنيد».

ميهمان كافي
 

بنا شد در خدمت آيت الله مدني به مشهد برويم. شبي كه به مشهد رسيديم، بعد از زيارت، در يكي از رواق ها به آقاي كافي رحمه الله عليه برخورديم. احترام شاگرد در مقابل استاد بسيار تماشائي بود. مرحوم كافي، آيت الله مدني را در آغوش كشيد و با احترام تمام دعوت كرد كه به منزلش برويم. بعد از صرف شام هنگامي كه براي استراحت رفتيم ، شهيد مدني از من خواستند كه از كتابخانه كتابي را براي ايشان بياورم. ايشان عادت داشتند هنگام خواب مطالعه كنند. هنگامي كه سراغ كتاب ها رفتم، از بس كتاب ها پر گرد و غبار بودند، خجالت كشيدم و براي انتخاب يك كتاب تميز معطل شدم. در اين حال كه آقاي كافي براي من رختخواب آورد. گفتم:«كتاب هايتان را گرد گرفته شما اصلاً اين كتاب ها را مي‌خوانيد يا نه؟» پاسخ داد:« ما كي مي‌رسيم كتاب بخوانيم؟ من يك كتاب را برمي‌دارم و از آن چند داستان را انتخاب مي‌كنم و شهر به شهر مي‌چرخم و تا آن چند داستان را براي مردم نگويم، در منزلم نيستم تا كتاب ها را ورق بزنم. هر كتابي هم كه مي‌خواهيد، به استاد بدهيد. اشكال ندارد. اگر من كتاب هايم در قفسه گرد و خاك مي‌خورد، كتاب هاي استاد در كارتن بسته بندي شده و كسي نمي‌تواند پيدا كند! ما خودمان آواره شهر و دياريم و استاد هم بين ايران و عراق در رفت و آمدند. نمي‌دانم اين آوارگي تا كي طول خواهد كشيد، ولي من منتظر مهدي (عج)، آن نجات دهنده مستضعفان آواره هستم.»
شهيد مدني كه تازه وضو گرفته بودند، وارد اتاق شدند و پرسيدند:«كتاب آوردي؟»گفتم:«كتاب ها خاك گرفته‌اند.» گفتند:«اشكال ندارد كلماتش گرد غبار ندارند و دل را شفاف و روشن مي‌كنند».
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57